یک قطعه کتاب



 

کلثوم ننه

یکی از دانشمندان بنام و فقیهان بزرگ دوران صفوی محمد بن حسین خوانساری معروف به آقا جمال خوانساری یا آقا جمال اصفهانی است. این مرد علاوه بر تبحر در دانش های رایج عصر خویش و داشتن مقام والا در فقه و اصول، مظهر ذوق و استعداد و حاضرجوابی است. وی دوران کودکی و آغاز جوانی را به بطالت گذرانید و روزی که یکی از دانشمندان بزرگ در منزل پدرش آقا حسین خوانساری- که او نیز از اکابر علمای عصر بود –به مهمانی آمده بود، از آقا جمال چند سوالی در زمینه های مختلف دانش های آن روزگار کرد و جواب های نامربوط شنید و ازین خامی و نادانی فرزند جوان عالم بزرگ، دست تاسف بر یک دیگر سود و گفت: دریغ که در خانه ی آقا حسین بسته شد!"

این گفته در آقا جمال تاثیر فراوان کرد و از همان روز با جهدی بلیغ به فراگرفتن دانش پرداخت و یک شبه ره یک ساله رفت و در مدتی کوتاه سرآمد  دانشمندان عصر شد و کارش به جایی رسید که برای اشغال منصب قضا سالی چهار هزار تومان از دولت مقرری می گرفت.

اگر در میان دانشمندان و مجتهدان بزرگ شیعه بتوان کسانی را برتر از آقا جمال خوانساری یا هم تراز  و فروتر ازو یافت، بی گمان هیچ یک از آن ها را از لحاظ توجه به وضع اجتماعی و مبارزه با خرافات و موهوم پرستی نمی توان با وی همانند ساخت.

ادوارد براون در جلد چهارم تاریخ ادبیات خویش نگارش کتاب کوچک ولی بسیار معروفی را به این دانشمند با ذوق نسبت می دهد:

" آقا جمال خوانساری مولف کتاب معروفی است در عقاید سخیفه ی نسوان موسوم به کتاب کلثوم ننه "

باید اعتراف کرد که شهرت نام این کتاب کوچک بیش از شهرت مطلب آن است. شاید تمام ن و مردان ایرانی نام کتاب کلثوم ننه را شنیده باشند، اما به ندرت می توان کسانی را یافت که این کتاب را دیده و آن را مرور کرده باشند و البته درین ماجرا چندان زیانی نکرده اند، زیرا آن چه درین کتاب نوشته شده است مدت هاست که به طاق نسیان رفته و از آداب و رسومی که درین رساله ی کوچک مورد انتقاد قرار گرفته، اثری باقی نمانده است.

اما روح کتاب، و مقصد اصلی که نویسنده از نگارش آن در نظر داشته، هنوز زنده و پایدار است

آقا جمال این کتاب را به سبک رساله های علمیه نوشته است.

موضوع کتاب بیان عقاید و مسائل خرافی رایج بین ن آن روزگار است و در باب این مسائل باید نی که در موهوم پرستی به درجه ی اجتهاد رسیده اند، فتوی دهند

"اما مقدمه در اسامی علما و فقها و فضیلت های آن ها. بدان که افضل علمای آن ها پنج نفرند: اول: بی بی شاه زینب دوم: کلثوم ننه سیم: خاله جان آقا چهارم: باجی یاسمن پنجم: دده بزم آرا."

البته به نظر ما بسیار عجیب می آید که ببینیم سیصد سال پیش مجتهدی جناق شکستن و آش پشت پا پختن و کوزه شکستن و چشم روشنی فرستادن و صیغه ی خواهری خواندن و قند ساییدن و ابریشم دوختن بر سر عروس را به باد استهزا گرفته است.

.بسیاری از این آداب و رسوم مسخره کهنه شده و از میان رفته است. اما با آن که شلیته و شلوار پاچین جای خود را به ژوپن و کرست و بلوز و دامن بالای زانو داده و چارقد قالبی و دستمال بکن پروا ندارم و دستمال یک شاخ و یال بند و دستمال بنشین من بمیرم جای خود را به آرایش های رنگارنگ و احیانا عجیب و غریب گیسو داده است، متاسفانه هنوز بسیاری از این آداب و رسوم- آداب و رسومی که سیصد سل پیش مجتهدی بدان به نظر تمسخر می نگریسته است –میان بانوانی که همواره در جریان آخرین مد لباس و آرایش پاریس و لندن و نیویورک هستند زنده مانده است!.

در آن روزگار ن فال گوش می ایستادند و قاشق می زدند و پیراهن مراد از پول گدایی می دوختند و تخمه ی گرمک و طالبی برای شکستن در مجالس روضه بو می دادند و امروز بی هیچ ضرورتی- فقط به منظور هم چشمی و خود نمایی –به این خیاط و آن آرایشگر و آن متخصص زیبایی سر می زنند و اگر چه از پختن دو سیر برنج و نیم کیلو گوشت عاجز باشند، حتما رانندگی را فرا می گیرند و پشت فرمان اتومبیل می نشینند و در خیابان ها تجمل خود را به رخ خواهر خوانده های خویش می کشند آن را سنت موکد بل فریضه ی تخلف ناپذیر می دانند و اگر درین راه قصوری حاصل آید خود را آثم و گناه کار می پندارند!.

بی شک بانوان ایرانی به پیشرفت های بزرگ علمی و فرهنگی نایل آمده و بسیار مایه ی آبروی کشور شده اند. اما در عین حال آن اندازه که ظاهر ن و خواهران به ستاره های سینمای فرنگستان شباهت دارد، هرگز در تشبه به ن دانشمند و کارآمد و دارای تمدن واقعی توجه نشده است.

امروز کلثوم ننه ها لباس دکولته می پوشند و به شب نشینی و پارتی و مجالس رقص و قمار می روند و فال قهوه و فال ورق می گیرند و پشت میز های پوکر و رامی شب را به صبح می رسانند و تمام مسائل مهم زندگی را در برابر این سرگرمی ها و گرفتاری ها که در سخافت و زشتی از نظر قربانی بستن و سمنو پختن و خواهر خوانده گرفتن دست برده است ناچیز می انگارند.

خدا کند که در عصر ما نیز آقا جمال خوانساری دیگری از پرده ی غیب به در آید و کتاب عقایدالنسایی متناسب با پریشانی های عصر ما بنویسد

ادبیات عامیانه ی ایران( مجموعه مقالات درباره ی افسانه ها و آداب و رسوم مردم ایران )، دکتر محمد جعفر محجوب، به کوشش دکتر حسن ذوالفقاری، چاپ اول زمستان 1382 تهران، چاپ سوم پاییز 1386 تهران، نشر چشمه

نقل به تلخیص از نویسنده ی وبلاگ

 

 

 

 


گره گشای

 

پیرمردی مفلس و برگشته بخت  روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر هم دخترش بیمار بود  هم بلای فقر و هم تیمار بود

این دوا می خواستی آن یک پزشک  این غذایش آه بودی آن سرشک

این عسل می خواست آن یک شوربا  این لحافش پاره بود آن یک قبا

روزها می رفت بر بازار و کوی  نان طلب می کرد و می برد آبروی

دست بر هر خودپرستی می گشود  تا پشیزی بر پشیزی می فزود

هر امیری را روان می شد ز پی  تا مگر پیراهنی بخشد به وی

شب به سوی خانه می آمد زبون  قالب از نیرو تهی دل پر ز خون

روز سائل بود و شب بیماردار  روز از مردم شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم  کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری می رفت حیران بر دری  رهنورد اما نه پایی نه سری

ناشمرده برزن و کویی نماند  دیگرش پای تکاپویی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت  ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام  گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم فقیر  شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش دست  برگشایی هر گره که ایام بست

چون کنم یا رب در این فصل شتا  من علیل و کودکانم ناشتا

می خرید این گندم ار یک جای کس  هم عسل زان می خریدم هم عدس

آن عدس در شوربا می ریختم  وان عسل با آب میامیختم

درد اگر باشد یکی دارو یکی است  جان فدای آن که درد او یکی است

بس گره بگشوده ای از هر قبیل  این گره را نیز بگشا ای جلیل

این دعا می کرد و می پیمود راه  ناگه افتادش به پیش پا نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته  وان گره بگشوده گندم ریخته

بانگ برزد کای خدای  دادگر  چون تو دانایی نمی داند مگر

سال ها نرد خدایی باختی  این گره را زان گره نشناختی؟

این چه کارست ای خدای شهر و ده  فرق ها بود این گره را زان گره

چون نمی بیند چو تو بیننده ای  کاین گره را برگشاید بنده ای

تا که بر دست تو دادم کار را  ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی بیختی  هم عسل هم شوربا را ریختی

من تو را کی گفتم ای یار عزیز  کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم ای خدای  گر توانی این گره را برگشای

آن گره را گر نیارستی گشود  این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

من خداوندی ندیدم زین نمط  یک گره بگشودی و آن هم غلط

الغرض برگشت مسکین دردناک  تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر  دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود  من چه دانستم تو را حکمت چه بود

هر بلایی کز تو آید رحمتی است  هر که را فقری دهی آن دولتی است

تو بسی ز اندیشه برتر بوده ای  هر چه فرمان است خود فرموده ای

زان به تاریکی گذاری بنده را   تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه زان بر هر برگ و بندم زنند  تا که با لطف تو پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب  هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود  خود نمی دانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان  تا تو را دانم پناه بی کسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست  تا بداند که آنچه دارد زان توست

زان به درها بردی این درویش را  تا که بشناسد خدای خویش را

اندر این پستی قضایم زان فکند  تا تو را جویم تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز  گر چه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال  تو کریمی ای خدای ذوالجلال

بر در دونان چو افتادم ز پای  هم تو دستم را گرفتی ای خدای

گندمم را ریختی تا زر دهی  رشته ام بردی که تا گوهر دهی

در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش  ور نه دیگ حق نمی افتد ز جوش

 


قصه ی اعتماد

 

می گویند در ایام خیلی دور، یک فرشته از آسمان به زمین فرستاده شد تا ببیند بچه قورباغه و بچه گنجشک چرا خوشحال نیستند.

فرشته، اول به بچه قورباغه رو کرد و پرسید: خب عزیزم، بگو ببینم مشکل چیست؟".

بچه قورباغه گفت: من ناراحتم چون یک جفت پا ندارم".

فرشته در حالی که چوب جادویش را از جیب کتش درمی آورد پرسید: همین؟"، و قبل از این که بچه قورباغه جوابی به او بدهد یک جفت پا به او هدیه کرد، بچه قورباغه در حالی که دو پای قوی اش را برانداز می کرد گفت: این خیلی خوبه، به نظرم بهتره دو تا دست هم به من بدهی که بتوانم بجهم". فرشته با چوب جادویش یک جفت دست به قورباغه داد. قورباغه از خوشحالی گفت قور و جهید و رفت.

فرشته به بچه گنجشک رو کرد که در سکوت به او نگاه می کرد. گفت: خب عزیزم، بگو چه می خواهی؟".

_ من صدا می خواهم". فرشته با سوال به او نگاه می کرد پس بچه گنجشک در مورد خواسته اش بیشتر توضیح داد: همه ی پرنده ها آواز می خوانند، کبوتر، فاخته، بلبل و مرغ مینا، اما گنجشک فقط می گوید جیک. من می خواهم آواز بخوانم تا دل همه را شاد کنم". بچه گنجشک بعد از این صحبت ها مودبتر از قبل ایستاد و قلبش محکم به سینه می کوبید و در انتظار بود.

فرشته گفت: من نمی توانم به تو آواز هدیه بدهم"، اما قبل از این که چشمان بچه گنجشک پر شود از اشک ادامه داد: من می توانم به تو پرواز هدیه بدهم". فرشته بچه گنجشک را در دستانش گرفت و به آسمان پرتاب کرد، بچه گنجشک شروع کرد به پرواز کردن، از روی درخت ها، از زیر ابرها، از بالای ساختمان ها عبور و باز هم پرواز کرد. آن قدر پرواز کرد که خسته شد و بر زمین نشست، آن گاه شروع کرد به بازیگوشی با بقیه گنجشک ها و جیک جیک کردن. آن قدر خوشحال شده بود که از بازیگوشی سیر نمی شد. قورباغه هم همچنان از خوشحالی قور قور می کرد و دل کسانی که از نزدیک خانه اش می گذشتند از شنیدن صدای او شاد می شد، همان طور که کسانی که جیک جیک گنجشک ها را می شنیدند شاد می شدند.

                                عاطر(مهرنوش ولی زیبایی،94)

 


 

 

 

 

 

قصه ی تو مریضی

 

یک روز سگ و گربه با همدیگر در شهر قدم می زدند که به گنجشک برخورد کردند. از آنجا که وقت ناهار بود، گنجشک زیر درختی داشت نان می خورد.

سگ و گربه لحظه ای درنگ کردند، آنگاه سگ قدمی به سوی گنجشک برداشت و گفت: ای گنجشک دلم به حالت می سوزد، داری نان می خوری، تو هیچ وقت نمی توانی کباب بره پر دنبه بخوری".

گربه همان جا که ایستاده بود نشست، دمش را به دور خودش حلقه کرد و گفت: ای گنجشک، من و دوست عزیزم، سگ، داشتیم به رستوران معروفی که دو کوچه پایین تر است می رفتیم تا برای ناهار کباب بزنیم، تو هم بیا".

سگ گفت: نه گنجشک نمی تواند بیاید چون مریض و ناخوش احوال است".

گنجشک خرده نان ها را از نوکش پاک کرد، سرش را بالا گرفت و گفت: من نه مریض هستم نه کباب دوست دارم، ممنون از هر دوتون".

سگ مصرانه گفت: تو مریض و ناخوش احوال هستی حتی اگر کباب هم دوست داشته باشی نمی توانی با ما بیایی و بخوری چون تو مریض هستی!". گنجشک جوابی نداد و سگ ادامه داد: تو مریض هستی چون نه تنها دست نداری، به جای پا هم دو تکه استخوان سست و ضعیف داری تو مریضی".

گنجشک به بال هایش کش و قوسی داد تا آماده ی پرواز شود بعد گفت: نه ای سگ عزیز، من نه مریضم نه ضعیف. خدا به شما دو دست و دو پا داده تا بر زمین حرکت کنید و زمین را سیاحت، من را هم اینگونه آفریده تا در آسمان پرواز کنم و آسمان را زیارت. باور بفرمایید کباب هم به مذاقم خوش نمی آید چون خدا مرا اینگونه آفریده".

گربه خشمگین شد و فریاد کشید: مگر می شود یک گنجشک این قدر پررو باشد! تو نمی توانی کباب بخوری چون دندان نداری و این نشانه ی ناتوانی ات است، حالا چطور می خواهی بی دندانی ات را توجیه کنی؟ ".

گنجشک پرید و بالای درخت نشست سپس پاسخ داد: توجیهی ندارم!". آنگاه به پرواز درآمد و در دوردست ها از نظر گربه و سگ محو شد.

سگ به گربه گفت: بیا برویم تا کباب ها تمام نشده، او لیاقت نداشت" و به راه افتاد، گربه هم پشت سر او، در ضمن گفت: حتما موقع پرواز از بالای کبابی عبور خواهد کرد و با دیدن ما حین کباب خوردن از حسودی کور خواهد شد! ".

سگ و گربه با غرور عجیبی به قدم زدن ادامه دادند.

       

                                            عاطر (مهرنوش ولی زیبایی، پاییز 96)   


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت رسمی پیکسل فایل تا شقایق هست، زندگی باید کرد پايان نامه مقاله پروپوزال ملورینا پوپک دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. لیـــــــــــــــراوی حسني شه پول SHAPOL- بوکان آموزش Betadine